امروز یادم اومد که...
وقتی کوچیک بودم بابام شبا ساعت ده یازده میرفت سالن فوتبال و والیبال و اینا
و من چیکار میکردم؟
کاش فقط گریه بود...
وسایلش مثلا (لباساش و پتوش) رو میگرفتم بغل گریه میکردم :/
بعد موقع خواب دستاشو محکم میگرفتم که صبح نتونه خودشو آزاد کنه و بره سرکار :/
خدایی چه فکری میکردم با خودم؟؟؟؟
من چی بودم؟؟؟
دیگه درچه حد؟؟؟
یعنی من خر به دنیا اومدم کلا؟؟
********************
خیلی خل خر شنگول بودم :/
باربی میزاشتم رو صندلی و خودم قایم میشدم ببینم تکون میخوره یانه :/
با مداد رنگی هام زن و شوهر بازی میکردم همو بوس میکردن (صورتی و آبی شیپ میکردم) :/
هروقت تو مدرسه گریه میکردم وقتی کسی میومد دلداریم بده هلش میدادم و میزدمش :/
یعنی از هیچی بیشتر از یاداوری خنگولی های بچگیم بدم نمیاد... شرم خودمونی که هیچ آبروم جلو خدا هم میره :/
جررررر جلو شما که اصن آبرو ندارم کلا 😂😂😂🤷🏻♀️